سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و بر پلیدیى که در پارگین بود گذشت و فرمود : ] این چیزى است که بخیلان در آن بخل مى‏ورزیدند . [ و در روایت دیگرى است که فرمود : ] این چیزى است که دیروز بر سر آن همچشمى مى‏کردید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :185
بازدید دیروز :167
کل بازدید :74609
تعداد کل یاداشته ها : 254
103/9/4
8:39 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
حسام الدین شفیعیان[1]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
فروردین 90[249]

تلخ و شیرین

 

وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود زیر چشماش

چین و چروک نقش بسته بود..خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب

رسم روزگاره دیگه زدم به بی خیالی یا شایدم پر رویی ..رفتم جلو سلام کردم بجا نیاورد آخه

من خیلی تغییر کرده بودم بالاخره من و بجا آورد خیلی با دسیپلین صحبت می کرد دیگه اون

شیرین شانزده ساله نبود که صحبتاش با کر کر خنده هایش یا گریه هایش همراه می شد .

حالا خیلی رسمی و خشک با من برخورد می کرد باید حدس می زدم که با برخورد بدون روح

اون روبرو می شم حالا یک زن سی ساله شده بود ازش سوال کردم که ازدواج کرده یا نه گفت دوتا

بچه هم داره رامین و مینا اتفاقا بعد همین سوال اونم کنجکاو شد تا ببینه وضعیت من در این مورد

چجوریه وقتی فهمید هنوز مجردم هم جا خورد و هم خوشحال شد علت شاد شدنش و نمی دونستم

بفهمم .ازش خواستم تا به یک کافی شاپ بریم تو همون خیابون یک کافه بود رفتیم و زدیم به قلب گذشته ها

..یعنی زمانی که با هم آشنا شدیم آخه اونا یک کوچه بالاتر از ما می شستن اتفاقی یک روز تو نانوایی با هم

برخورد کردیم هنوز فحشی که به من داده بود یادش نرفته ..مرتیکه دست و پا چلفتی احمق  زدیم زیر خنده..

سفارش دو تا قهوه دادم شیرین گفت من کاپوچینو می خورم .دوباره برگشتیم به گذشته ها من از شیرین دوسال

بزرگتر بودم تازه به سن قانونی رسیده بودم تا می تونستم قانون شکنی می کردم .یک نوع لجبازی با اسم قانون

داشتم اصلا بدم می اومد از هر چی پاسبون و آدم هایی که گیر سه پیچ بهم می دادند.

برخورد دوم ما توی کوچه ی اونا بود از کنارش که رد شدم بهش متلک پروندم .شیرین فنجون و نزدیک لبای قلوه ایش

می کنه رد رژ لب مسیش روی لبه ی فنجون می مونه با ناخوناش بازی می کنه دیگه لاک قرمز نمی زنه ..عاشق رنگ

قرمز بود .پولاش و که جمع می کرد می رفت  و لاک می خرید.بابای شیرین راننده کامیون بود..همش تو جاده می رفت و می اومد

.مادرش هم خانه داری می کرد.هنوز داشت کاپوچینوش و می خورد که با سوال من به سرفه افتاد ازش پرسیدم که شوهرش چه کاره ی

.. مکثی کرد و با کمی تعمق من من کنان گفت راننده کامیون ..معلوم بود که داره دروغ می گه.اولین شغلی که به نظرش رسیده بود و به من

گفت.زدم به کوچه خاکی گفتم که من اونو در سنی شناختم که هنوز ترفندای حالا شو یاد نگرفته بود مثل پیچوندن ..با من رک  و راست حرف

می زد ولی حالا تا می تونه من و دور می زنه..از کافی شاپ اومدیم بیرون شیرین روژش و در آورد  و دوباره به لبهاش کشید از من خداحافظی

کرد و کنار خیابان ایستاد به پشت کوچه که رسیدیم به یاد گذشته ها از پشت دیوار نگاش کردم چند ماشین جلوش توقف کردند بالاخره سوار یک بنز

مدل بالا شد.راننده دور زد من همچنان شاهد دور شدن ماشینی بودم که شیرین و از من دور می کرد دور دور برای همیشه.

تلخ و شیرین/داستان کوتاه/نویسنده-حسام الدین شفیعیان


  
  

قطار شماره123

 

داستان شماره2

 

قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123...

رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی

.مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های

هم رنگ یکی دفترچه سفید رنگی را نگاه می کند اون یکی که موهاش چند نمره بالاتره به نشان روی آستینش

نگاه می کند و کتابی بدست دارد که فقط یک صفحه ی آن را می خواند همان عکسی که بین صفحه 45و 46

قرار داده است.روی صورتش چند لک دارد مدام دهنش می جنبد ..تخمه آفتابگردان.بادام خاکی. خیلی لاغر

و قد کوتاه رو آستینش یک خط داره حسابی مشغول خواندن کتاب عاشق فلسفه.فقط چند دقیقه سکوت و دوباره

همهمه خاطره..جک .پیرمردبه کمک چند لباس آبی به داخل سالن برده شد بعد از خوردن یک لیوان آب حالش

سرجایش آمد در واگن 3..انتهای سالن مردی کنار پنجره ایستاده و سیگار می کشد.کوپه18-فروشنده با سبیلهای پت

پهنش ور می رود زنی جوان از کنار مردی که در انتهای سالن ایستاده رد می شود.بفرما سیگار تنها تکه ای است که

زن به مرد می اندازد ..فروشنده که دم در کوپه اش ایستاده به طرف مرد می رودو در مقابل زن یقه مرد را می گیرد

و درگیری پیش می آید سیگارش می افتد با دخالت چندنفر از هم سوا می شوند بعد از رد و بدل شدن چند بدو بیراه

مرد فروشنده یواشکی به زن چشمکی می زند .زن تا رسیدن به ایستگاه اول چند بار پارچ آب را به کوپه 18 می آورد

و برمی گردد و در انتهای سالن طی همین چند دفه سری هم به دستشویی می زند و پارچ را چپه به کوپه اش می برد.

دختری جوان در جایی دورتر از اینجا ساعت 4قرار دارد ..اتومبیل پراید .مردی که موهایش بلند است.یک شاخه گل رز..

آبمیوه .پارک و برگشت به خانه..حرف های مادرش را گوش می دهد  می داند که باید یکسال بیشتر صبر کند تا صاحب

عکسی که زیر فرش است برگردد.موبایل زن زنگ می زند پارچ دیگر دستش نیست و خالی سرجایش است پدرش است

ماجرای نارنگی و آبی که به صورتش خورده را تعریف می کند و سفارش می کند که زیاد پیش مادرش نماند و گول

حرف هایش را نخورد و چند فحش جور و واجور هم با لقب مرتیکه به کسی می دهد که حتی یک بار هم ندیده اش و دخترش

را سفارش می کند که مواظب آن مرتیکه نام باشد .شب فرا رسیده است.وقت شام است ..کوپه 18-فروشنده دو پرس غذا گرفته

است و به جای خوردن غذا در رستوران قطار می رود تا در کوپه ای همین نزدیکی ها شامش را بخورد .کوپه 14-ضیافت شام

.گروه بی موها و چند لاخ شوید بیشترها دور هم حلقه زدن و مشغول تقسیم غذاهای سفارشی خانه و آشپزخانه مادر هستن از کتلت

و کوکوسبزی تا اسفناج در بساط ضیافت شام پیدا است و یک نوشابه خانواده.قطار می رودو می رودو می رود؟تا به آخرین ایستگاهش

برسد.کوله ها آماده کنار در کوپه روی هم چیده شده اند.قطار به آرامی می ایستد ..ایستگاه آخر واگن های آبی با یک خط سبز به شماره

123..و مسافرانی که می روند تا در شلوغی شهری بزرگ گم شوند و قطار شماره 123که بزودی به سر جای اولش باز خواهد گشت.

 

قطار شماره 123-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

 


  
  

حس هنری

 

و من پرت شدم ..قل خوردم اونقدر که دیگه نتونستم یکی یکی تیکه تیکه های بدنمو که به تیزی های خشک سنگها و صخره ها می خوردنو

از من جدامیشودنو فراموش کنم تا اینکه دیگه تموم شد و من مردم.

خیلی زود و سریع همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد.تصادف..باز شدن در..پرت شدن.. و مرگ.

وقتی مرگ به سراغم اومد..درست دو ساعت مونده بود به خاکسپاری پدرم..باید طبق وصیت خودش تو روستای آبو اجدادیش دفنش میکردیم.

منم داشتم میرفتم تا اونا رو آماده کنم یعنی باقی مونده ی فامیلایی که اونجا مونده بودن و هیچی دیگه نشد.

دنبال بابام بودم گفتم حتما باید دیگه پیداش بشه آخه شنیده بودم وقتی که کسی می میره کسو کارش می یاند به دیدنش ولی خبری نبود.

خیلی منتظر موندم.

تا بالاخره ظهر شد و کارگردان بعد از کلی برداشتو ایرادگیری..سکانس بعدی برداشت اول رو کلید زدو بالاخره سر کله ی پدر هم

پیدا شد.

/داستانک-حس هنری-نویسنده-حسام الدین شفیعیان


  
  

خداوند بخشنده و مهربان

 

((رویای پنهان))

 

صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس

نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن

را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن

گیلاس از درخت و خواندن کتابهای مهیج و پر عکس و دوچرخه ای که همیشه همدم من بود کمی به جلو می روم

جوانی دوره نا آرامی ها و ناکامی ها و آن موتورسیکلتی که همدم جوانی من بود و حالا دیگر به این فکر نمی کردم

که چقدر زود گذشته است..با خودم می گفتم که این سرازیری به هیچ کس مهلت فکر کردن را نداده  به آرامی نزدیک

آن پیرزن گوشه ی اتاق می شوم به صورتش نگاه می کنم او مرا نمی بیند عجب شکسته شده است..چقدر چین و چروک

های صورتش از غصه زیاد شده است ..به گوشه اتاق می روم و به حیاط نگاه می کنم حوض پر از آب و ماهی های قرمز

چرا یکدفه خالی شده در ته آن یک ماهی را می بینم ولی جان ندارد نگاهم به دوچرخه می افتد صدای چرخ های آن در گوشم

می پیچد صدای آن زنگش درینگ...درینگ کردنش چرا اینطوری زنگ زده شده است چرا چرخ هایش دیگر نمی چرخد

چرا اون زنگ قشنگش از جا در اومده در گوشه ای دیگر موتوری را می بینم که دونفر روی آن نشسته اند چقدر خوشحالند

عجب قشنگه رنگش خیلی توجه ام را جلب کرده ولی چرا اون هم به این روز افتاده هیچی ازش نمونده نگاهم را برمی گردانم

هنوز مادرم را می بینم که خیره به اون عکس نگاه می کنه من هم به اون قاب عکس خیره می شوم خودم را می بینم و روبانی

مشکی در گوشه قاب عکس.

 

داستان کوتاه-رویای پنهان-نویسنده-حسام الدین شفیعیان/

............................................................................................


  
  
<   <<   46   47   48   49   50      >